معرفی وبلاگ
محل نوشتن کودکی که از نوشتن و بیان حرفهایش احساس زندگی می کند.
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 7490
تعداد نوشته ها : 17
تعداد نظرات : 1
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

ادم چيه؟
به بچه ها بگيد يه ادم بكشه چشم و گوش دهن و كله و ... مي كشه
تصور بچه گانه از ادم بودن
ادم فكر نداره؟ داره!
 ولي بچه دركش نمي كنه، قرار بود فكر رو نقاشي كنن چي مي كشيدن؟

مثل چشم چشم دو ابرو يه فكر بزرگ يه گردو، پا پا دوتا دست ... نمي دونم تا اخر

مثلا فكر رو چه رنگي مي زدن؟ دايره اي مي بود يا خطوط متقاطع؟
من بودم فكر رو مثه يه پيچك مي كشيدم، دور تا دور تن يه ادم رو گرفته، پيچك بعضيا مايه زيبايي شون ميشه و پيچك بعضيا باعث خفگي
كاش هنوزم حوصله ي قلم به دست گرفتن داشتم، مي كشيدمش، يه ادمك يه پيچك از توي سرش شروع شده و همه چاي تنش رو گرفته، يه جورايي اسير افكارش هست.
دروغ هم نيست، ادم هموني كه فكر ميكنه ميشه، و همون تصميمي رو كه فكر ميكنه ميگيره

دسته ها : خلوت زمستانه
سه شنبه بیست و ششم 10 1391 22:6

رفوزه شده، با اونكه جواب همه ي سوالا رو بهش دادن!
بعد جلو دبيرش گريه هم مي كنه، كه يه كاري برام بكن ديگه
حكايت سياسيون محترمي هست كه بعد هر فتنه اي رفوزه ميشن همينه
جواب همه سوالا رو قبل فتنه رهبر جامعه بهشون ميده، بعد تاكيد ميكنه دوبار سه بار كه اهاي ببينيد اين سوالا مياد، اين جوابش!
بعد مي بيني بعد فتنه اي كه مردم جمعش مي كنن، فلان شخصيت سياسي كه زير 10 گرفته مياد مي گه «كشور از امتحان سختي عبور كرد و امكان اشتباه هم مي رفت خب يه عده هم اشتباه كردن» اينجا بدجوري كفري مي شي ميخاي بزني تو دهنش
اخه عاقل! مرد سياست! من بي سواد فهميدم كه بايد چي جواب بدم، تو موندي؟ اي ول! بابا اون جواب درستا رو هم داشتي! بچه زرنگ هم كه بودي!
اها عالم سياست اينطوريه ، هرچي زرنگ تر باشي، بيشتر بازي مي خوري! گرفتم!
حالا سال بعدم ما ازين بازيا داريم، به قول تو امتحان سخت داريم، جون من يه بار بيا اين جوابا رو بگير، فردا عين اينا مياد، اين دفعه رفوزه بشي واسه ما افت داره.

دسته ها : خلوت زمستانه
چهارشنبه بیستم 10 1391 1:26

بعضي از اسم ها خوبن

خيلي خوبن

مثل اسم تو

اسمت خيلي خوبه

هروقت دلي بگيره، هر وقت دلي با نور نامحرم بشه، هروقت دلي بشكنه

كافيه يه بار اسمت رو بگه، كافيه لبهاش به اسمت دم بگيره

اره، « حسين عليه السلام» اسمت خيلي قشنگه.

وقتي دلي تاريكه، همه درا رو بسته، كافيه يه بار يه جا بشنوه «يا حسين عليه السلام»

اين درا باز ميشن، نور به دل مي تابه و دوباره دل لياقت خونه ي «الله» شدن رو رو پيدا مي كنه

اي بابا، كافيه يكي بگه «حسين غريب مادر» اي جان، بچه شيعه ياد دوراني ميافته كه ته صف زنجيرزنا، با قد كوتاه و زنجير كوچولو داد ميزد، بلندتر از همه، «حسين غريب مادر»

از وقتي مادرم يادم داد كه بگم «يا حسين عليه السلام» فهميدم اين اسم همون «آب حيات» ي هست كه بشر توي افسانه دنبالش ميگرده، و ما بچه شيعه ها توي كربلا پيداش كرديم.

ارباب كيمياگري ميكني با اين اسم قشنگت، دل بي ارزش ماها رو آبروي ميدي ارزش ميدي، ما لايق ِ فدا شدن براي صاحب مون مي كني.

از 88 به اين ور ياد گرفتم كه زمرعبور از فتنه ها فقط يه اسمه «يا حسين عليه السلام» ...

براي سال نود و دو، از الان ما مي گيم «يا حسين»

دسته ها : خلوت زمستانه
دوشنبه هجدهم 10 1391 13:33

عكس هر شهيد يعني يك پرچم «لبيك يا حسين».
جايي كه پر باشد از پرچم «لبيك يا حسين» كجاست؟
«قبرستان؟»
حيف كه چشم ها گاهي چه بي لياقت مي شوند!!!
پرچم «لبيك يا حسين»ي كه ادعايي كه كرد را به خون گرمش، به اثبات رسانده.
پس اي مدعي عيب جو، اگر تمام عمرم پرچم يا حسين علم كنم، اينجا قبرستان نمي شود، بهشتي مي شود، كه نامحرم در آن راه ندارد

دسته ها : خلوت زمستانه
پنج شنبه جهاردهم 10 1391 20:33

نشستم توي تاكسي، به به پسر عجب پرايد جواتيه، همه چي اسپرت، شال حمايت «من يونايتد» اندااخته روي داشبورد و حسابي باكلاس.
با خودم گفتم لابد الان توي پليرش هم يه اهنگ خيلي خفن داره كه كلاس «اوتول» تكميل بشه!
ازش پرسيدم حاجي شغل همينه يا نه اين شغل كمكيه؟
ميزنه راديو زابل و شروع مي كنه حرفيدن كه «اولا حاجي باباته، دوما نه شغل اصليمه، تفريحي مسافر مي برم.»
معمولا ظاهري قضاوت نمي كنم، ولي ابروهاش مثه اكثر بقيه خانوم ها اصلاح شده بود و ...!
راديو گوش ميداديم، بله به به چه موزيكايي داره اين راديو جوان! ادم كيفور مي شه.
ميگم «حاجي چه قد خرج ماشينت كردي؟» مثه ارواح شيطاني كه شب به خاب ادم ميان شروع كرد به قه قه خنديدن كه « لَـــلـــِه مه، اينا همه از پول بابه م استه» يعني «برادر من اينا همه از پول پدرم است» بعد من كه دليل اين همه ادخال سرور به روح لطيفش رو نمي فهميدم گفتم«چطور؟»
گفتش كه « اصل پول به قيمت يه خريد يه پژو فلان بوده، من با يكمش اين و خريدم با بقيه اش اسپرتش كردم!!!!»
من واقعا در اون لحظه براي 4 دقيقه فريز شدم. بعدش يهو زد رو شونه ام كه بذار برات يه اهنگ بذارم خوشت بياد.!
اف ام پليرش رو روشن كرد! يه بابايي مي خوند «مگه تموم عمر چندتا بهاره؟!»
بعد من كلا از تعجب تركيدم كه ادم اين همه خرج كنه كه اسپرتش كنه، بعد باهاش مسافر كشي كنه، بعد توي ماشين به اين تميزي و با كلاس «مگه تموم عمر چندتا بهاره گوش بده!»
البته اين تقصير ديد من هست، والا خيلي عجايب ديگه هم ديدم كه از نظر 90% ادم ها كاملا منطقيه ولي از نظر من حماقت محضه.
البته انسان تحت تاثير هست، موسيقيه جواب اين فكر من رو داد، «مگر تموم عمر چندتا بهاره؟ ها؟» چندتا؟

دسته ها : خلوت زمستانه
يکشنبه دهم 10 1391 17:16

توي رياضي يه چي دارن ميگن اعدادش مختلط هست، حال نمي خام كلش رو توضيح بدم.
ولي حرفي كه با اين برش ميخام بدم اينه كه همه ي اعداد رو مي شه مختلط تعبير كرد، چون اعداد حقيقي يه سري اعداد مختلطي هستن كه بخش موهومي شون صفر هست.
زندگي ما ادما هم شبيه همين اعداد مختلط هست، يه بخشش حقيقي هست، يه بخشش موهومي.
بعضيا بخش حقيقي رو دنيا و منافع دنياشون تعبير ميكنن و موارد مربوط به اخرت و معاد و خدا رو به بخش موهومي.
بعضيا بخش حقيقي رو موارد به اخرت و خدا مي ذارن و دنيا و اهل و مال ش رو بخش موهومي قرار ميدن.
اگه حقيقي ها رو به خدا و اخرت نسبت بديم و موهومي ها رو به دنيا؛ بعضيا زندگيشون موهومي محض هست يعني بخش حقيقي ش صفر هست، و بعضيا زندگيشون حقيقي محض هست و بخش موهومي ش صفر.
زندگي بيشتر ماها هردو بخش رو داره، البته اين باز خودش كلي حرف داره، بايد برم يه دور ديگه اعداد مختلط رو بخونم.

دسته ها : خلوت زمستانه
يکشنبه دهم 10 1391 16:53

معجزه يعني كه من يك دانه گندم طلايي را امروز در عمق زمين تنها مي گذارم، و به خدايم اميد مي بندم، و هنگام برداشت، خدا ان يك دانه را براي من 700 برابر مي كند، تا پاداش اميدواري مرا بدهد.

دسته ها : خلوت زمستانه
يکشنبه دهم 10 1391 16:50

2×2 هميشه 4 مي شود، چون درست است، حقيقت است.مگر آنكه شخصي خلافش را ثابت كند.
اگر ضرب كردن {×} نشانه ي محاربه باشد، هميشه يك معادله بر قرار است، {عاشوراييان × يزيديان = پيروزي عاشوراييان} اين معادله در طول تاريخ هميشه جوابش يكي بوده، از عاشوراي 61 تا عاشوراي 88 همواره جواب داده است.
يزيديان هميشه اشتباه مقتداي ملعونشان را تكرار مي كنند، با آنكه پدر ملعون تر شان، آنها را از نبرد با حسين و اصحابش، بر حزر داشت، بازهم اشتباه مي كنند.
و هميشه انگار حزب شيطان، بايد يزيدي فكر كند و يزيد عمل كند، و حزب ا... هميشه حسيني.
نمي دانم اين چه رازي دارد!

دسته ها : خلوت زمستانه
يکشنبه دهم 10 1391 12:34

انسان بايد جاهايي بشكند، و جاهايي نشكند.
در موقعيت «الف» بايد بشكند! و در موقعيت «ب» بايد محكم بماند و نشكند.
اگر در موقعيت «الف» نشكست! و در موقعيت «ب» شكست، شايد همه ي عاقبت خود را هم به باد دهد.
اگر «الف» بايد در برابر حرف «الله» مي شكست، و در «ب» در برابر حرف «نفس سركش» مستحكم مي ماند! متوجه مي شويم كه گاهي زندگي ها از دل همين «بشكن نشكن» ها مسير 80 ساله يا 20 ساله يا ... خودش را ميابد.
ايمان راه حل مناسبي براي تشخيص اين «تضاد» هست، «تضاد» را با هم تعريف مي كنيم. كدام تضاد.
اين تضاد كه براي مومن بودن انسان «همزمان؛ شكسته و نشكسته است» و اينجا مثل عدم قطعيت مرحوم شرودينگر «گربه ي سرنوشت ما مرده زنده است».
و به طور قطع نمي توانيم بگوييم كه ايا شكستيم يا نشكستيم، ايا عمل ما «ريا» بود يا «عبادت» مگر اينكه ناظر ما بيايد در «جعبه ي سياه دل» ما را باز كند، كه البته ناظر ما، برعكس ناظران فيزيكي، اسرار نهان را مي داند؛ و هر آن مي داند كه در اين جعبه چيست.
اگر «در برابر خدا» شكستيم و در برابر شيطان هم شكستيم، باختيم،
اگر در برابر خدا نشكستيم و در برابر شيطان هم نشكستيم بازهم باختيم
اگر در برابر خدا نشكستيم و در برابر شيطان شكستيم هم باختيم،
برد ما 1 به 3 هست، و شانس گربه ي ما چه كم شده.
همزمان كه به نماز ايستاده ايم، در برابر خدا مي شكنيم، و در برابر هوي نفس خودمان نشكسته و مقاوم هستيم، اين دو عمل كه همزمان و موازي انجام ميدهيم با هم در تضاد كامل هستند كه يكي «گربه ي سرنوشت مارا مي كُشد» و ديگري «گربه ي زندگي مارا زنده نگه مي دارد.» اما اين تضاد برعكس تضاد هايي كه هنگام حل «سودوكو» به سراغمان ميايد برايم ازار دهنده نيست بلكه لذت بخش و شوق افرين هست، درست مثل ان تضادي كه شما را به جواب درست مي رساند.
چرا كه در نگاه اول تضاد هست، ولي كم كم به «سر عقل» مي اييم، مي فهميم كه خط كشي كه مارا به تضاد مي رساند، از اول اشتباه مدرج شده بود، و بايد خط كش را عوض كرد، و با خط كش فطرت مان خوبي ها را اندازه كنيم، انگاه مي بينيم كه همه ي كارها به «شكستن در برابر الله» ختم مي شود حتي نافرماني «نفس شيطان دوست» مان، چرا كه اين نافرماني هم دستور و پيام «الله» است براي سعادت ما.
و ايمان يعني «بشكن بشكن» در برابر «رب العالمين» و عاقبت بخيري يعني كه هنگام نداي «بشكن بشكن» توي با بقيه نخواني «من نمي شكنم».

دسته ها : خلوت زمستانه
جمعه هشتم 10 1391 17:51

سلام
اسم من ... هست.
من امشب در يك خانه ي كاهگلي، در يك اتاق با كرسي گرم، و يك پنجره ي كوچك كه سهم اتاق از اسمان را جدا مي كند، تنهايم.
سالها بود كه از پنجره اي! روي ماه ِ اسمان را، ان هم در نيمه شب نديده بودم.
نمي دانيد كه ديدن اسمان با ان همه زيورالاتش، چه قدر مي تواند از ديدن مداوم صفحه ي مانيتور زيباتر باشد.
با نگاه كردن به اسمان حس حقارت مي كنم، حس ميكنم دنيا فقط همين 14 اينچ قاب نوراني پرفريب نيست، حس مي كنم كه چه زيباتر از ان عكسهايي است كه هابل براي ما فرستاده.
انگار كه روح اسمان انقدر عظيم، است كه در ظرف چند مگابيت داده ي دودويي ساخته ي بشر نمي گنجد! والا من اين همه  حس را با ان عكس ها هم پيدا مي كردم!
خداراشكر كه هنوز اين خانه ي كاهگلي پدربزرگ هست، تا سهم من از اسمان را بدهد.
درشهر اسمان غريب است، مردم فراموش كرده اند، اسمانشان را.
شايد راز دين دارتر بودن اهالي روستا همين باشد كه هرشب، هروقت كه رو به آسمان خدارا شكر مي كنند، عظمت و شكوه حكومت آن خدايي را كه شايسته ي شكرگزاري است، مي بينند و همان حس حقارت در برابر پروردگار، و بلافاصله عزت بندگي ِ چنين پروردگاري به سراغ دل نوراني شان مي رود، و شيطان چه كند كه خدا همه جا هست.
اما در شهر هرجا مي نگرم، پراست از اسباب بازي هايي كه هروقت بخاهد به دستم ميدهد و تنها وقتي مي فهمم كه چه ركبي به من زده كه دارد مي خندد و مي گويد «مرا ياد و تو را فراموش».
حيف كه وقتي سرم را بالا ميگيرم ساختماني با تبليغ شركتي و كالايي، حواس بچه گانه ام را ميپراند، يا اصلا شب انقدر ويترين و زرق و برق در خيابان هاي زمين دارم، كه به زرق و برق شاهراه اسمان نگاهي نمي كنم.
ما بيماريم، بيماري ما، بد زندگي كردن ماست، مثل زنبورها و مورچه در براي مردم كلوني هايي ميسازيم، تا بمانند انجا!
مگر دين ما دين ِ آن ور ابي هاست كه فقط به ماديات و هواس تجربي خودمان بها داده ايم؟
شهر هاي ما، خانه هايي داشت كه هرخانه، حتي محقرترين خانه حياطي داشت تا سهم بچه ها را از بازي بدهد، حياطي داشت تا سهم هواي بهار مارا بدهد، خانه هاي شهرهاي ما پنجره هايي داشت رو به حياط، رو به اسمان، رو به خدا.
شهرهاي ما محله هايي داشت، تا سهم بچه ها را از روابط اجتماعي بدهد، تا ياد بگيرند ادم ها را بشناسند، محله اي براي تمرين كارگروهي، براي تمرين با پدران مسجد رفتن، براي تمرين هزار قول قرار مردانه بين بچه هايي كه مي خواهند مرد بشوند.
ديوارهاي خانه ها كوتاه بود تا صداي هر اذان به همه برسد.
شهرهاي ما بلند ترين سازه اش، گنبد مسجد بود كه به احترام اسمان، ابي و دايره وار ساخته ميشد ، مناره ها فقط خدارا بزرگتر اعلام مي كردند، اما امروز هر ديواري كالايي را بزرگترين ارزوي ما مي كند، يا فلان بانك را حلال مشكلات ما.
و هزار چيز كه خانه ي هاي شهرهاي ما و شهرهاي ما داشت و امروز ندارد.
محل زندگي ما در نوع رابطه ي ما با خدا تاثير دارد؟
به نظرم دارد.
صداي اذان مسجد از لابلاي اين همه ديوار و ساختمان به گوش چند نفر مي رسد؟
بچه هاي بزرگ شده در اتاقك هاي كوچك، سرگرم مداوم به درس يا بازي هاي خشن يا بي فايده كه هيچ نمي اموزد و تنها سودش شايد ساكت كردن هيجان كودك باشد تا مبادا به فرهنگ مزخرف اپارتمان نشيني خدشه اي وارد نشود و شايد، به نوعي با اپارتمان نشين كردن مردم خودمان، فرهنگ اپارتمان نشين هاي آن ور ابي را هم وارد كرديم؛ كه كرديم.
بچه هايي كه محله شان را از دست داده اند چون كوچه ي امن شان محل عبور و پارك ماشين هاي ديگران است، بچه هايي كه وقتي از نوجواني به جواني مي رسند، محصور در فلان كلاس ورزشي يا زبان بوده اند، و وقتي وارد اجتماعاتي مثل دانشگاه ميشوند تا عقل اجتماعي شان اندازه ي يك نوجوان ساده است و تنها كاري كه ياد گرفته اند؛ انهم از سرگرمي شان تلويزيون، عاشق شدن است!
و شايد در اين نيمه تاريك شب اگر بخواهم بازهم بنويسم، ستاره ها بروند.
تا شايد بعدا ...

دسته ها : خلوت زمستانه
دوشنبه چهارم 10 1391 3:23
X